شعرهای سورئالیست ((دکتر حسنعلی ترنج ))



دیرینه زمانی است که از این بام فتادم پوسیده چون برگ درختی، اندر ره بادم افتادم و ایستادم و این راه خراب است در پیش و پس حادثه، همشکل سراب است ره پیمودم و آخر به بی راهه رسیدم جز سایه ی بی روشن خود، رنگ ندیدم فریاد کشیدم، خاموش و سیاه بود بیابان تا آخر این راه، هراس بود و هراسان آخر نرسیدم، به آن چشمه سرداب لب تشنه ی مرده، گیاهی لب مرداب نه نشانی که روم پیش، و نه برگشت پیمودم عطش سرخ، در این دشت گمراه شدم، گویا همه اوصاف دروغ بود بی رنگ شدم و خسته، در این
در گورستان بی مرز فانوسی خاموش و روشن بود زمان خشک و یخ زده نه تو آمدی و نه تو را بیاد می آورم خسته و کویر شدم با آرزوهای بخار شده با فانوس خاموشی در دستهایم ایستام و ایستادم با زوزه های بی رمق گرگها جاده می رفت و نمی رفتم انتظار مرا تا بی نهایت کشاند همه چیز پوچ بود شبیه همه روزهای بر باد رفته شعله های فانوسم را در باد میدیدم میان آخرین تابستان در اواخر تیر مولوی رومی در میان باغی می رفت به سبک آواز کولی ن نوردیک می رقصیدند چراغ را در باد می رقصانم کسی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

معرفی تورهای مختلف کاغذ مچاله های فراری مرجع مقالات رسمی سئو Pragnesh John اتاقک FBI نارکـــــیژ مای چت شمیم گرافیک