در گورستان بی مرز فانوسی خاموش و روشن بود زمان خشک و یخ زده نه تو آمدی و نه تو را بیاد می آورم خسته و کویر شدم با آرزوهای بخار شده با فانوس خاموشی در دستهایم ایستام و ایستادم با زوزه های بی رمق گرگها جاده می رفت و نمی رفتم انتظار مرا تا بی نهایت کشاند همه چیز پوچ بود شبیه همه روزهای بر باد رفته شعله های فانوسم را در باد میدیدم میان آخرین تابستان در اواخر تیر مولوی رومی در میان باغی می رفت به سبک آواز کولی ن نوردیک می رقصیدند چراغ را در باد می رقصانم کسی
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت