دیرینه زمانی است که از این بام فتادم پوسیده چون برگ درختی، اندر ره بادم افتادم و ایستادم و این راه خراب است در پیش و پس حادثه، همشکل سراب است ره پیمودم و آخر به بی راهه رسیدم جز سایه ی بی روشن خود، رنگ ندیدم فریاد کشیدم، خاموش و سیاه بود بیابان تا آخر این راه، هراس بود و هراسان آخر نرسیدم، به آن چشمه سرداب لب تشنه ی مرده، گیاهی لب مرداب نه نشانی که روم پیش، و نه برگشت پیمودم عطش سرخ، در این دشت گمراه شدم، گویا همه اوصاف دروغ بود بی رنگ شدم و خسته، در این
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت